رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

12آبان

سلام جوجوی من ما امروز آمدیم اراک و بعد ازظهر همه آمدن دیدن تو حتی خاله شمسی که به خاطر کار زیاد دو هفته بود نیامده بود خونه مامان جون ،امروز به خاطر دیدن تو آمد .خاله مهدیه و دایی سهند و دایی سپهر،خلاصه امروز خیلی سرت شلوغ بود و تو هم که عاشق شلوغی  هستی.حسابی کیف کردی. فقط یک مشکل هست نمیدونم چرا تو شبها بیشتر از ٩-٨ ساعت نمی خوابی.وقتی ساعت ٩ شب بخوابی بی بروبرگرد ساعت ٥ صبح بیداری و مامان را از خواب بیدار میکنی تا باهات بازی کنه.نمیدونم تو تاریکی چشمات چطوری اسباب بازیاتو میبینه با ذوق اونا را برمیداری و بازی میکنی .تازه کلی هم آواز میخونی و با اسباب بازیات حرف میزنی.انگار نه انگار که هوا تاریکه............ ...
13 آذر 1391

15 آبان

سلام گلم دیروز خاله یلدا(دوست مامان)آمد خونه مامانی و تو اونقدر شیطونی کردی که حسابی خودتو تو دل خاله جا کردی طوریکه خاله دیگه دلش نمی آمد برگرده خونشون. پسرم تو از دیروز ساعت 6 بعداز ظهر که بیسکویت مادر خوردی دیگه لب به چیزی نزدی تا ساعت 8 صبح فقط آب میخوردی.نمیدونم چی شده بود هر چیزی هم که برات درست میکردم محکم لبات به هم فشار میدادی و حتی امتحانشونم نمیکردی..... فکرکنم تو هم مثل بابایی کم خوراکی و از خوردن و خوردنی زیاد دل خوشی نداری.مامانی اینجوری که تو خدای نکرده لاغر میشی.   رادین آماده رفتن پیش عمو معین     ...
13 آذر 1391

16آبان-مهمونی خونه خاله یلدا

سلام گل من امروز عید قربان بود .اما مامان جون اینا مهمونی نگرفتند.ما هم عصر به اصرار خاله یلدا رفتیم خونشون. تا سوار آزانس شدیم تو عزیزدل شروع کردی به حرف زدن با خوشحالی یکسره میگفتی ب ب یا د د . خونه خاله خیلی قشنگ بود و برای تو جالب بود و تا چند دقیقه محو تماشای لوازم خونه خاله بودی.   اینم چند تا عکس از خونه خاله   ...
13 آذر 1391

17 آبان-اولین برف

سلام گلم امروز اولین برف بارید اونم تو فصل پاییز.خیلی عجیب بود تو این چند سال بی سابقه.پاقدم تو بوده دیگه گل پسر.......... رادین مامان، امروز اولین برف زندگیشو دید.جون مامانی عصر رفتیم خونه خاله اکی که سفره ١٤معصوم انداخته بود و یک نی نی دیگه هم به  اسم فریما مهمون خاله بود ٣ ماه از تو کوچیکتر بود و تو تا اونو میدیدی حسابی ذوق میکردی و دست و پا تکون میدادی. افسان جون یکم شله زرد و ماست سر سفره را بهت داد و تو هم بدت نیامد.   رادین در حال خوردن ماست سر سفره               ...
13 آذر 1391

8 آذر- 16 امین دندان

سلام جیگرم  بالاخره 16 امین دندونت هم سرشو در آورد و تو راحت شدی. خدایا شکرت....پسرم تبریکککککککککککککک اما گلکم امروز اصلا غذا نخوردی .دیگه از دستت کلافه شده بودم. هیچی نمیخوردی اما تا شکلات میدیدی میگفتی خوگوووووووووو و با ولع میخوردی. به قول مامی هله هوله خور شدی و رفتتتتتتتتتتتتت. امروز با مامی تو را با کالسکه بردیم د د.حسابی گشتیم و برای جنابعالی دستکش و جوراب کیتی خریدیم... الانم سرتو گذاشتی رو پای بابا و داره خوابت میبره.بابا هم با موهات بازی میکنه. حس پدر و پسری شما دو تا منو کشته. وقتی فیلم یا عکس نگاه میکنی و به بابا میرسی انگار دنیا را بهت دادن . ...
13 آذر 1391

9آذر-چشم چشم دو ابرو

  چشم چشم دو ابرو   دماغ و دهن یه گردو   حالا بذار دوتا گوش   موهاش نشه فراموش   چوب چوب یه گردن   این هم که گردی تن   دست دست دوتا پا   انگشتها، جورابها   ببین چقدر قشنگه   حیف که بدونه رنگه   ببین چقدر قشنگه   حیف که بدونه رنگه   کاش مادرها شبی جای گفتن قصه های زیبا و امیدوار کننده دست فرزندشان را بگیرند و صورتش را ببوسند و به او بگویند   عزیزِ مادر ، فردا که بزرگ شدی ، چیزی را حس میکنی به نام درد ...   عزیزم ن...
10 آذر 1391

12 فروردین-جشن تولد فیلی

سلام فیل کوچولوی مامان امروز رفتیم خونه مامان بزرگت و یک جشن تولد دیگه برات گرفتیم. مامانی و خاله مهسا و عمو سعید هم بودند . اینقدر گل بودی که کلی همه ازت تعریف کردند و گفتند همه تو جشن تولد یکسالگیشون کلی گریه میکنند و همه را اذیت میکنن.اما تو گلم فقط دست دستی میکردی و با صدای آهنگ سرتو تکون میدادی و کلی ذوق میکردی.زن عمو لیلات آخرجشن گفت حتما واسه رادین اسپند دود کنید تا حالا بچه به این آرومی ندیده بودم. اما تم تولدت فیل بود با پرینتهایی که خودم برات گرفتم و با کمک بابا سعی کردیم تا اونجا که ازدستمون بر میاد همه وسایلت را یه جورایی به فیل ربط بدیم. بازم تولدت مبارک گل مامان و بابا ...
9 آذر 1391

6آذر

سلام فندق من پسرم ما روز عاشورا ساعت حدود 5 راه افتادیم به سمت تهران. تو هم که ما نذاشته بودیم ظهر بخوابی تا وارد ماشین شدیم خوابیدی.... خدا را شکر چون جاده فوق العاده شلوغ بود. چند تا تصادف هم شده بود که ما نیم ساعتی تو ترافیک موندیم.نه راه پس داشتیم و نه پیش... ماشینها از تو خاکی میزدن و میرفتن جلو ،همه عصبی بودن هوا هم که بارونی و مه گرفته بود. فقط خدا را شکر میکردم که تو خوابی ،وگرنه واویلا بود. وقتی وارد جاده ساوه شدیم یکم اوضاع بهتر شد و تو ساعت 8 بیدار شدی و تا به خودت اومدی و چند تا از فیلمهاتو از تو دوربین دیدی و یکم واسه خودت ذوق کردی رسیدیم. الانم ساعت 11:40...
8 آذر 1391

4 آذر-نذری ظهر تاسوعا و 15 امین دندان

  سلام گلکم   امروز ناهار نذری داشتیم و تو برخلاف سال گذشته که ساعت 5:30 صبح بیدار شدی،امروز با وجود سر و صدای زیاد ساعت 11 بیدار شدی. ساعت 11 دیگه غذامون آماده بود و کم کم میخواستیم غذا را داخل ظرفها بکشیم و من ناراحت از اینکه تو بیدار نشدی تا با نذریت یه عکس بندازی بودم،که دیدم داری تو رختخوابت تکون میخوری و بعدش چشمهای خوشگلتو باز کردی.منو کلی ذوقیدم.سریع لباسهای سقاییتو پوشیدمو عکس گرفتم. واسه ناهار ساره جون هم اومد خونمون و تو حسابی شیرین زبونی کردی.بعدش ما رفتیم خونه عمو مامی که مراسم زیارت عاشورا برگزار میکردند.منتها تو موندی پیش بابا و دیگه کم کم میخواستی خواب ظهرتو بکنی. اینم از عکسه...
6 آذر 1391

30آبان - اثاث کشی

سلام کلوچه من پسرم بالاخره پنجشنبه 25آبان اثاث کشی کردیم و رفتیم خونه خودمون. منتها فقط وسایلو بردیم دیگه از اون روز کار من و مامی و مهسا جون شده از ظهر میریم اونجا تا شب .جابجا کردن وسایلم که تمومی نداره. الان تو خوابیدی از بس شیطونی کردی چه عجب برخلاف شبهای گذشته که تا یک بیدار بودی امشب ساعت 10:30 خوابت برد. امروز داشتی لیموشیرین میخوردی بهت میگم داری چی میخوری میگی شیرین. یکم لواشک گذاشتم دهنت و نگفتم که چیه داری میخوری.سریع خودت مزه مزش کردی و گفتی لواشت. عاشق لواشکی. دو سه روزه بزنم به تخته .چشمت نکنم عصرانه شیر و کیک میخوری.البته اندازه مورچه میخوری.اما بازم غنیمته . امروز مامی...
5 آذر 1391